آقا جون، اوایل، هی میرفت سراغ کمد قدیمیاش که بعضی کتابها و اشیای قدیمی و حتی کارنامه ششم ابتدایی و دیپلماش که همگی را پاکیزه و منظم آنجا چیده بود. چند ساعت اشیای داخل کمد را وارسی میکرد و بعد ناگهان صدایش بلند میشد که قلمتراش منو کی برداشته؟! چند روز بعد دوباره همین کاوشهای وسواسی آقاجون انجام میشد و اینبار متوجه میشدیم که تسبیح شاهمقصودش گمشده است. اما قضیه تسبیح ریشهدارتر میشد و آقاجون مدام میگفت که احتمالا، تسبیح را از خانه دزدیدهاند! تسبیح را هم پیدا میکردیم و به ایشان میسپردیم.
خلاصه این ترجیعبند، کاوش و سروصدا و گمشدن اشیای قدیمی و ایبسا عتیقه ادامه داشت تا اینکه یک روز دیدیم، یکی از همسایگان که زنگ خانه ما را به صدا درآورده بود، با آقاجون وارد خانه شدند. همسایه گفت که گویا آقاجون نتوانسته خانه را پیدا کند و اشتباهی زنگ در خانه آنها را زده است و او هشدار داد که این سرگشتگی سرآغاز بیماری آلزایمر است و باید مراقب آقاجون باشیم و او را تنها نگذاریم تا خدای ناکرده حادثه ناگواری اتفاق نیفتد. به توصیه دوست و آشنا، سعی کردیم آقاجون را به حرف بگیریم و کلی مجلات جدول و سرگرمی برایش آوردیم تا حضور ذهن داشته باشد و بیماری آلزایمر براو مسلط نشود.
در این گیرودار، درست در روزی که آقاجون به روال گذشته برای گرفتن حقوق بازنشستگیاش همراه یکی از دوستانش که او هم بازنشسته است به بانک رفته بودند، با حالتی عصبی به خانه برگشت. خودکار و کاغذ برداشت و هی جمع و تفریق و تقسیم کرد و پس از اینکه چند ورق را کاملا سیاه کرده بود روبه ما کرد و گفت: اینجوری که جنسها گرون میشه، من پیشاپیش 6ماه حقوقمو به مغازهدار بدهکار میشم! این عملیات ریاضی روی کاغذ برای محاسبه حقوق و بدهکاریها که آقاجون اسمش را گذاشته «چهار عمل اصلی!»، کلی در رفتار و بیماریاش اثر مثبت داشته و چند هفتهای هست که حواسش سرجاست و راه خانه را گم نمیکند و همه بستگان دور و نزدیک را به جا میآورد. تورم و گرانی اگر همین یک خاصیت را برای آقاجون ما داشته باشد، بازهم جای شکرش باقی است!